به گزارش رودآور به نقل از خبرگزاری فارس از همدان، «زندگی یک معلول ذهنی در منطقه حاشیه شهر همدان»! این خبر شاید ابتدا ساده به نظر میآمد، با این وجود تصمیم گرفتیم از نزدیک این مرد و گذران زندگیاش را ببینیم؛ برای پیدا کردنش فقط عکسی در دست بود و نامی، «علی مرادی» ساکن خضر! جستجو را آغاز کردیم آن هم از ساعات اولیه صبح.
تا انتهای محله خضر رفتیم و برگشتیم اما نام و نشانی از او نیافتیم، از هرکس که میشد پرسیدیم، خبری نبود که نبود؛ کمی آن طرف یک مرد پنجاه و چند ساله در حال بالا زدن کرکرههای مغازهاش بود، سراغش رفتیم و گفتیم که دنبال کسی هستیم با این نام و نشان؛ به گمانش این اطراف او را دیده بود اما به جز تصویری گنگ، چیزی به خاطر نداشت. دوباره راه افتادیم، به یک نانوایی رسیدیم اما آنها هیچ نشانی از او نداشتند.
وقتی از جستجو در مناطق انتهایی خضر ناامید شدیم بازگشتیم از اول، جستجو برای یافتن این مرد بیش از آنچه انتظار داشتیم، به طول انجامید؛ کوچههای منطقه را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتیم، هر عابر و هر مغازهای را سر راه بود، از سر گذراندیم. از مغازههایی که ضایعات خریداری میکردند هم یکی یکی پرسیدیم اما هیچ سرنخی پیدا نشد و هیچکس از او خبر نداشت، تقریباً ناامید شدیم، ولی انگار نمیخواستیم بپذیریم که باید دست خالی برگردیم. سؤال از چرخیها هم راه به جایی نبرد.
حتی از خودروی گشت کلانتری منطقه هم سؤال کردیم اما آنها هم پاسخشان این بود: «نمیشناسیم!» در نهایت به این نتیجه رسیدیم بهتر است، جستجو را از نانواییها دوباره از سر بگیریم، حتماً آنها بهتر میتوانستند کمک کنند، بالاخره یکی از نانواییها سرنخی نشان داد و ما را به منطقهای به نام محوطه «قرص خوری» راهنمایی کرد، منطقه را پیدا کردیم، اما مردم محل چیزی نمیدانستند، بازهم ناامید شدیم از پیدا کردن این مرد! عابری ما را دید و متوجه سرگردانیمان شد، پرسید که دنبال چه آدرسی هستیم؛ عکس مرد را نشانش دادیم و گفتیم که دنبال این میگردیم؛ نگاهی به عکس انداخت و گفت «حاج علی را میخواهید؟» باورمان نمیشد بالاخره یکی او را میشناخت؛ آدرس را پرسیدیم، نشانمان داد... لحظاتی بعد لبخند بر صورتمان نشست.
عقربهها ساعت 10 را نشان میداد، خدای من! دو ساعت برای یافتن منزل حاجعلی منطقه را بالا و پایین کرده بودیم؛ پنج دقیقه دیگر هم اضافه شد به این دو ساعت؛ وارد کوچهای باریک شدیم و قدیمی، منزل حاجعلی وسط کوچه بود، دری قدیمی و رنگ و رو رفته، با قفلی بزرگ بر روی آن.
از چند پسر بچه که غرق در دنیای کودکی خود بودند، پرسیدیم اینجا منزل حاجعلی است؟ که پاسخ شنیدیم «بله! اما نیست! برای ساعت 12 و یا یک برمیگردد»....چارهای نبود، باید برمیگشتیم؛ دو ساعت انتظارمان برای دیدن حاجعلی خیلی زود گذشت، یک پرس غذا خریدیم و دوباره راهی محلهای شدیم که از صبح بالا و پایینش کرده بودیم. وارد کوچه شدیم، جلوی در که رسیدیم ناخوادگاه نگاهمان بر روی قفل در قفل کرد، شکر خدا، قفل نبود پس برگشته است!
در زدیم؛ همسایه روبهروی منزل حاجعلی که بانوی مسنی بود اما چهره مهربانش بر همه چین چروکها غلبه داشت، ما را که دید پرسید با همسایهاش چکار داریم؟ انگار که بخواهد ثابت کند هوای همسایهاش را دارد... گفتیم خبرنگاریم، در همین زمان صدای «کیه؟» از داخل خانه به گوش رسید، از او خواستیم در را باز کند، گفت «حسین تویی؟» زن همسایه گفت «شما را با پسر یکی از همسایههایمان اشتباه گرفته!»...
صدای آه و ناله حاجعلی زودتر از خودش آمد! زن همسایه گفت که پایش درد میکند؛ هنوز منتظر باز شدن در بودیم، اما خبری نشد، خانم همسایه از او خواست در را باز کند، با لحن مهربانی گفت «حاجعلی! در را باز کن برایت غذا آوردهاند»... حاج علی اما خواست که غذا را از بالای در به دست او برسانیم. از بانوی مسن خواستیم کمکمان کند تا او را ببینیم، قبول کرد و با او حرف زد، حاج علی به اعتماد همسایه رفت تا کلید قفل را بیاورد، آوردن کلید طول کشید، انگار درد پایش راهش را طولانی کرده بود، در این فاصله از همسایهاش کم و کیف زندگی او را جویا شدیم که گفت: «40 سالی هست که در این خانه زندگی میکند، قبلاً با پدرش زندگی میکرد، البته دو خواهر هم داشت، آنها هرچه اسباب و لوازم داشت را بردند و دیگر سری به او نمیزنند.»
همسایه مهربان این طور ادامه داد که این همسایه قدیمی هیچ آزار و اذیتی ندارد، سرش به کار خودش گرم است، بعد هم گفت که حاضر نیست برای درمانش، دکتر برود. نگاهش به غذایی که در دست ما بود افتاد، آهی کشید و ادامه داد «همسایهها هوایش را دارند برایش غذا میبرند»
دخترکی، همان طور که از کنار ما رد میشد، با تعجب به ما نگاهی کرد، معلوم بود غریبه هستیم؛ همانطور که چشمش به ما بود با گفتن «سلام کبری خانم!» به زن همسایه عرض ادب کرد... زن همسایه جواب سلام دخترک را که داد، گفت: «حاج علی قبلاً در شهرداری کار میکرد اما بعداً زیر پوشش کمیته امداد قرار گرفت» بعد هم از این گفت که در خانه او خبری از گاز نیست، برای تهیه آب هم به چاهی بسنده کرده است.
حالا صدای حاج علی بود که میآمد، به سختی در را باز کرد، سلام کردیم، جواب داد، بعد همان طور که دستش روی پایش بود، شروع کرد از درد پایش نالیدن؛ گفت که زمین خورده، پایش آسیب دیده اما خودش میگفت «چلاق شدهام!»
از چارچوب در که کنار کشید، با صحنهای مواجه شدیم که خودمان هم باورمان نمیشد، راهرویی تقریباً کوتاه اما پر از زباله و ضایعات!
راهرو را گذراندیم تا به حیاط و بخش مسکونی خانه برسیم... در این خانه همه جور کالای فرسوده و تقریباً به درد نخور پیدا میشد. ضایعات جلوی راه رفتنمان را گرفته بود، یک چشممان به زمین بود که مبادا زمین بخوریم و یک چشم دیگرمان به حاجعلی... مردی پیر، خسته و با ظاهری نامناسب، اما خوشبرخورد.
وارد اتاق که شدیم وضعیت فاجعه باری را دیدیم که شاید در تصور هم نمیگنجید! کبری خانم که چهره متعجب ما را دید گفت «کمیته امداد امام یکبار همه خانه را مرتب کرده بود اما حاج علی وضعیتی ندارد که بتواند خانه را منظم نگه دارد.»
در اتاق محقرش همه چیز پیدا میشد اما دیوار خانه در آن فضای عجیب و غریب از اعتقاد این مرد سخن میگفت، تصاویری از آیتالله طالقانی، جهان پهلوان تختی، امام خمینی و رهبر معظم انقلاب نگاهها را جلب میکرد. تصاویر آیتالله طالقانی هم تعدد بیشتری داشت و هم ابعاد آن نسبت به سایر عکسها بزرگتر بود.
با لکنت حرف میزد؛ با او بیشتر همکلام شدیم، فضای خانه سرد بود، پرسیدیم که چطور خود را گرم میکند؟ همان طور که یک حلبی سوخته را پر از چوب میکرد، گفت «اینطور!» که چند لحظه بعد نور آتش فضای نیمه تاریک اتاق را روشن کرد.
همان طور که چوبهای نیمسوز را به هم میزد، ادامه داد «کاش یک اجاق داشتم؛ علاءالدین هم خوب بود!» وقتی حرف از چراغ علاءالدین میزد، سالهای گذشتهای را تداعی میکرد که در همه خانهها یک چراغ خوراکپزی سبز یا سفید پیدا میشد؛ این خاطرات حداقل به بیش از 20 سال پیش برمیگردد، حالا او وسیلهای را میخواست که بیش از 20 یا حتی 25 سال پیش استفاده میشد، هرچند علمک گاز و کنتور آن در مقابل در دیده میشد اما از لوله کشی داخلی خبری نبود.
از او خواستیم ناهارش را بخورد، گفت «سیرم» پرسیدیم «مگر چیزی خوردهای؟» که گفت «ظهری دوغ تلیت کردم و خوردم!» نگاهمان در هم گره میخورد، همان لحظه همه یک چیز از فکرمان گذشت چه غذای مفصلی! از ما خواست غذایی را که برایش برده بودیم را از روی یک میخ آویزان کنیم تا برای شامش بماند، مبادا طعمه گربهها شود.
مشغول گرم کردن خودش بود، پرسیدیم: حاجعلی! تنها زندگی میکنی؟ که پاسخ شنیدیم «بله» بعد هم گفت هفت ماه زندگی مشترک داشته و پس از جدایی دیگر ازدواج نکرده است، پرسیدیم تنهایی سختت نیست؟ که جواب داد «باید ببخشید ولی هست!»
از بیماریاش سئوال کردیم اما نمیدانست چیست. گفتیم «نمیخواهی دکتر بروی؟» که جواب داد: «اهل دکتر نیستم، خودش خوب میشود!»
همان طور که با حاجعلی حرف میزدیم حواسمان به دور و برمان هم بود؛ بیشترین چیزی که توجه را جلب میکرد وجود پیتهای حلبی بسیار در گوشه و کنار خانه بود، وقتی پرسیدیم «این همه پیت حلبی را چه کار میکند؟» جواب داد: «پیتها را آوردم تا اجاق برای پختن غذا درست کنم» بعد منتظر حرفی از طرف ما نشد و با ذوق و شوق ادامه داد «آشپزی بلدم، با هیزم درست میکنم».
از او پرسیدیم که «در این خانه امنیت داری» که جواب داد: «چند بار دزد به خانهام آمده»! مشغول حرف زدن بودیم که یکباره یکی از کارمندان کمیته امداد وارد خانه شد تا به او سر بزند، به گفته او حاج علی تحت حمایت کمیته امداد قرار دارد و ماهانه مقرری خود را دریافت میکند.
با هم همکلام شدیم و از زندگی حاجعلی پرسیدیم، گفت که کمیته امداد افرادی را برای ساماندهی خانه میفرستد، اما او مقاومت میکند و میگوید کمک نمیخواهد و خودش به تنهایی خانه را تمیز میکند! یک سال پیش خانه را برایش مرتب کردیم و تمام زبالهها را دور ریختیم اما دوباره کار خودش را کرد و این شده وضعی که حالا میبینید!
آقای زیوری با حاجعلی خداحافظی کرد و رفت، نگاه ما هنوز به وضعیت خانه است، هر دفعه یک چیز توجهمان را جلب میکند، این بار انبوهی از نان خشک در خانه! پوست گوسفندی هم یک گوشه خودنمایی میکرد که خودش میگفت شبها روی خودش میکشد.
اصرار ما برای بردن حاج علی به پزشک و نظافت کردن او راه به جایی نبرد، او اساساً به پزشک خوشبین نیست. البته پیشنهاد حمام را تقریباً قبول کرد و گفت شنبه صبح حاضر میشود که حمام کند.
آن چه ما در این خانه دیدیم این بود که این مرد در دنیای خود محصور بود و شاید علاوه بر حمایت حداقلی که از او میشود، نیازمند توجه ویژه است.
حاج علی میگفت که هیچ یک از اقوامش به سراغ او نمیآیند ولی دوست دارد که به او سر بزنند... کتابخانهای آن طرف به چشم میخورد، چند جلد کتاب خاک خورده در آن خودنمایی میکرد، دیدن کتابها بهانهای شد برای پرسیدن از وضعیت سواد این مرد که جواب داد پنج کلاس سواد دارد.
حاجعلی مهربان بود و مهماننواز، بلند شد، آفتابهای در دست گرفت، پر از آب کرد و داخل یک کتری ریخت برای دم کردن چای برای میهمانانش؛ در داخل یک پیت حلبی هم چند تکه کارتن خرد کرد و آتش را گیراند تا چای را دم کند اما دود فضای خانه را پر کرد. شاید این دود و غبار است که باعث شده افرادی که باید حاج علی را در نظر بگیرند، نبینند.
با حاجعلی حرفها زدیم و جوابها شنیدیم، اما با خودمان فکر میکردیم حتماً به جز حاج علی باز هم افرادی هستند که شایسته یک انسان زندگی نمیکنند. شناسایی آنها و ساماندهی این افراد در شهری نه چندان گستردهای مانند همدان چندان دشوار نیست، تنها یک همت میخواهد و احساس مسؤولیت که به نظر میرسد در این استان رنگ باخته است.
انتهای پیام/
دیدگاه شما